تو فقط صدایم کن! با من کاری داشته باش! خواسته ای، اعتراضی، بهانه گیری ای. فقط صدایم کن. بگذار حرف به حرف کلامت رو با گوش جان مزه مزه کنم. غرق شوم در شنیدنت.
صدایم کن و خود رو از یادم ببر! یادم بینداز که مادرم، همانی که صدایش می زنی تا دردی را چاره کند، در حالیکه خودش دنبال مرهم است. از تو چه پنهان، دلم به این خوش است که دلت به من خوش است.
عزیز جان، بیشتر برایم بگو! کمی با آب و تاب تر! اینکه ظرف غذایت افتاد و نتوانستی ناهار بخوری، اینکه در ساعت بازی توپ نداشتی، می خواهی فلان کتاب را بخری، یا آن بازی ویدیویی که اجازه می خواستی برایش، و اینکه حرفت شده با برادر، اینکه حال مدرسه رفتن نداری، یا چقدر دلت برای دوستان قدیم تنگ شده. سراپاگوشم. دل و جان گوشم. تو بگو! اینطوری به من فرصت می دهی خود را جمع و جور کنم، گرم شوم و در حال و روزت حل شوم.
چه حالی دارد وقتی صدایم می کنی، نزدیکتر بیایی، بیایی مقابلم! کاش حواسم باشد، آب دستم باشد زمین بگذارم، پیش بیایم. طوری که چشم به نگاهت بدوزم. تو بگویی و من حظ کنم. تو بخواهی و من آب شوم.
می دانی عزیزکم، پاسخی هم که برایت نداشته باشم، همین صدا کردنت و آب بر زمین گذاشتنم چاره و مرهممان می شود. جان می شود.